کد مطلب:29743 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:143

داوری ای چون داوریِ داوود












5760. امام باقر علیه السلام:امیر مؤمنان وارد مسجد شد و با جوانی گریان - كه جمعی در اطرافش بودند و وی را آرام می ساختند - مواجه شد.

علی علیه السلام فرمود:«چه چیزی تو را به گریه انداخته است؟». گفت:ای امیر مؤمنان! شُرَیح قاضی درباره من داوری ای انجام داده كه نمی فهمم چگونه است!

این گروه، همراه پدرم به سفر رفتند. اینان برگشتند و پدرم برنگشت. از آنان درباره وی پرسیدم.

گفتند:مُرد.

از اموالش پرسیدم.

گفتند:مالی از خود به جای نگذاشت. آنان را پیش شریح آوردم و شریح، سوگندشان داد [ و آنان را تبرئه كرد]. و من می دانم - ای امیر مؤمنان - كه پدرم با ثروت فراوان به سفر، عازم شد.

امیر مؤمنان علیه السلام به آنان فرمود:«برگردید». همگی به همراه جوان به نزد شریح برگشتند.

امیر مؤمنان علیه السلام به شریح گفت:«شریح! چگونه بین اینان داوری كردی؟».

شریح گفت:ای امیر مؤمنان! این جوان، علیه این افراد، چنین ادّعا كرد كه آنان به همراه پدرش عازم سفر شده اند و آنان برگشته اند و پدر او برنگشته است. من از آنان درباره پدر وی پرسیدم. گفتند:مرده است.

از آنان درباره اموال او پرسیدم. گفتند:مالی به جا نگذاشته است. به جوان گفتم:آیا برای ادّعایت دلیل یا شاهدی داری؟ گفت:نه. بنا بر این، آنان را سوگند دادم و آنان سوگند خوردند [ كه حقیقت را گفته اند].

امیر مؤمنان فرمود:«هیهات، ای شریح! در این نوع پیشامدها، چنین داوری می كنی؟!».

گفت:ای امیر مؤمنان! پس چگونه [ باید داوری كرد]؟

امیر مؤمنان فرمود:«سوگند به خدا، درباره آنان داوری ای خواهم نمود كه پیش از من، كسی جز داوود پیامبر، چنین داوری نكرده است. [ سپس بلافاصله فرمود:]ای قنبر! شُرطةُ الخَمیس[1] را برایم فرا بخوان». قنبر، آنان را فرا خواند.

علی علیه السلام بر هر كدامِ آنان، یكی از افراد شُرطه را مأمور ساخت و آن گاه به آنان نگریست و فرمود:«چه می گویید؟ آیا پیش خود می گویید كه من نمی دانم با پدر این جوان چه كرده اید؟ اگر چنین باشد كه من نادان خواهم بود!». آن گاه فرمود:«اینان را از هم جدا كنید و سرهایشان را بپوشانید».

افراد را جدا كردند و هر یك، در كنار یكی از ستون های مسجد، نگه داشته شد. نیز سرهایشان به وسیله لباس هایشان پوشیده گردید.

آن گاه [ امیر مؤمنان] كاتبش (عبید اللَّه بن ابی رافع) را فرا خواند و گفت:«كاغذ و دواتی بیاور».

امیر مؤمنان در جایگاه داوری نشست و مردم در اطرافش نشستند. آن گاه به مردم فرمود:«هر گاه من تكبیر گفتم، شما هم تكبیر بگویید» و افزود:«راه را باز كنید». سپس یكی از آنان را فرا خواند و در مقابلش نشاند و صورت وی را باز كرد. آن گاه به عبید اللَّه بن ابی رافع فرمود:«اقرار وی و هر آنچه را می گوید، بنویس».

[ علی علیه السلام] به بازجویی او پرداخت و به وی گفت:«در چه روزی تو و پدر این جوان از خانه هایتان بیرون رفتید؟».

مرد گفت:در فلان روز.

[ علی علیه السلام] پرسید:«در كدام ماه؟».

گفت:در فلان ماه.

[ علی علیه السلام] پرسید:«در كدام سال؟».

گفت:در فلان سال.

[ علی علیه السلام] پرسید:«به كجا رسیده بودید كه پدر این جوان درگذشت؟».

گفت:به فلان جای.

[ علی علیه السلام] پرسید:«در خانه چه كسی درگذشت؟».

گفت:در خانه فلانی فرزند فلانی.

[ علی علیه السلام] پرسید:«بیماری اش چه بود؟».

گفت:فلان بیماری را داشت.

[ علی علیه السلام] پرسید:«چند روز مریض بود؟».

گفت:چند روزی.

[ علی علیه السلام] پرسید:«چه روزی درگذشت؟ چه كسی وی را غسل داد؟ چه كسی كفنش كرد؟ با چه چیزی كفنش كردید؟ چه كسی بر وی نماز گزارد؟ و چه كسی او را در گور نهاد؟».

امیر مؤمنان، هنگامی كه از وی از هر آنچه می خواست پرسید، تكبیر گفت. مردم همه تكبیر گفتند. باقی مانده متّهمان به دو دلی افتادند و تردید نكردند كه دوستشان علیه آنان و علیه خودش اقرار كرده است.

علی علیه السلام دستور داد كه سر وی را پوشانده، او را به زندان ببرند. آن گاه دیگری را فرا خواند و در پیش خود نشاند و صورتش را باز كرد و گفت:«هرگز! پنداشته اید من نمی دانم چه كار كرده اید؟».

مرد گفت:ای امیر مؤمنان! من، یكی از این افراد بودم و از كشتنش ناخشنود بودم. و به این شیوه، اقرار كرد.

آن گاه، [ علی علیه السلام] آنان را یكی پس از دیگری فرا خواند. همه آنان به قتل و تصرّف اموال [ پدر آن جوان]، اقرار كردند. آن گاه آن را كه به زندان فرستاده بود، باز گرداند و او نیز اقرار كرد. علی علیه السلام آنان را به پرداخت مال و قصاص خون، ملزم ساخت.

شُرَیح گفت:ای امیر مؤمنان! جریان داوری داوود پیامبر، چگونه است؟

علی علیه السلام فرمود:«داوود پیامبر، گذرش به گروهی از كودكان افتاد كه با هم بازی می كردند و یكی [ از هم بازی های خود] را چنین صدا می زدند:"ماتَ الدین (دین مُرد)". كودكی هم [ از میان آنان ]جواب می داد.

داوودعلیه السلام آنان را صدا كرد و [ به آن كودك] گفت:ای پسر! نامت چیست؟

او پاسخ داد:ماتَ الدین.

داوودعلیه السلام پرسید:چه كسی تو را به این نام، نامیده است؟

گفت:مادرم.

داوودعلیه السلام نزد مادر وی رفت و به وی گفت:ای زن! نام این پسرت چیست؟

پاسخ داد:مات الدین.

[ داوودعلیه السلام] از وی پرسید:چه كسی این نام را بر او نهاده است؟

پاسخ داد:پدرش.

داوودعلیه السلام پرسید:جریان، چگونه بوده است؟

زن گفت:پدرش همراه گروهی به سفر رفت و این بچه در شكم من بود. آنان برگشتند و شوهر من برنگشت. از آنان درباره وی پرسیدم.

گفتند:مرده است.

به آنان گفتم:اموالش كجاست؟

گفتند:چیزی به جای نگذاشته است.

گفتم:آیا وصیّتی هم داشت؟

گفتند:آری. می دانست كه تو بارداری. [ به همین خاطر، وصیت كرد: ] دختر یا پسری را كه به دنیا می آوری، "مات الدین (دینْ مُرد)" نام بنه. من نیز همین نام را بر او گذاردم.

داوودعلیه السلام گفت:آنانی را كه با شوهرت به سفر رفتند، می شناسی؟

گفت:آری.

[ داوودعلیه السلام] پرسید:آنان مرده اند، یا زنده هستند؟

گفت:زنده اند.

داوودعلیه السلام گفت:با من بیا [ تا] پیش آنان برویم. سپس با زن، نزد آنان رفت و آنان را از خانه هایشان بیرون كشید و در بین آنان به همین گونه داوری كرد و پرداخت مال و قصاص خون را بر گردن آنان گذاشت و به زن گفت:پسرت را «عاشَ الدین (دینْ زنده)» نامگذاری كن.[2].









    1. شرطة الخمیس:نیروهای ویژه نظامی؛ گروهی شجاع و مخلص از شیعیان علی علیه السلام كه با او بر سر بهشت، پیمان بسته بودند. (ر. ك:الفهرست ابن الندیم:249)
    2. الكافی:8/371/7، تهذیب الأحكام:875/316/6، كتاب من لا یحضره الفقیه:3255/24/3.